پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او : نازنینم اَدم!
با تو رازی دارم ...!
اندکی پیشتر اَی ...
اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش ...
زیر چشمی به خدا می نگریست ...
محو لبخند غم آلود خدا ...! دلش انگار گریست.
نازنینم اَدم! ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید)
یاد من باش ... که بس تنهایم
بغض آدم ترکید، ... گونه هایش لرزید
به خدا گفت :
من به اندازه ی ...
من به اندازه ی گلهای بهشت ... نه ...
به اندازه عرش ... نه ... نه ...
من به اندازه ی تنهاییت، ای هستی من، ... دوستدارت هستم!
اَدم، کوله اش را بر داشت...
خسته و سخت قدم بر می داشت ...!
راهی ظلمت پر شور زمین ...
طفلکی بنده غمگین اَدم...!
در میان لحظه ی جانکاه، هبوط ...
زیر لبهای خدا باز شنید، ...
نازنینم اَدم ! ... نه به اندازه ی تنهایی من ...
نه به اندازه ی عرش ... نه به اندازه ی گلهای بهشت ...!
که به اندازه یک دانه گندم، تو فقط یادم باش ...!
نازنینم اَدم ... نبری از یادم ...؟!
طب سنتی@
دنیای رویایی من....
من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن هیچ انسانی،
انسان دیگر را خوار نمیشمارد.
زمین از عشق و دوستی سرشار است.
و صلح و آرامش، گذرگاه هایش را می آراید.
من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن،
همه گان راه گرامی "آزادی" را میشناسند.
حسد جان کسی را نمیگزد،
و طمع روزگار را بر آدم ها سیاه نمیکند.
من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن،
سیاه یا سفید، از هر نژادی که هستی،
از نعمت های گسترده ی زمین سهم میبرند.
هر انسانی آزاد است،
شوربختی از شرم سر به زیر میافکند،
و شادی همچون مرواریدی گران قیمت،
نیاز های تمامی بشریت را برمیآورد.
آری، چنین است دنیای رویائی من!
هیچ وقت این دو جمله رو نگو : 1)ازت متنفرم 2)دیگه نمیخوام ببینمت
هیچ وقت با این دو نفر همصحبت نشو : 1)از خود متشکر 2)وراج
هیچ وقت دل این دو نفر رو نشکن :1)پدر 2)مادر
هیچ وقت این دو تا کلمه رو نگو : 1)نمیتونم 2)بد شانسم
هیچ وقت این دو تا کارو نکن :1)دروغ 2)غیبت
هیچ وقت این دو تا جمله رو باور نکن :1)آرامش در اعتیاد 2)امنیت دور از خانه
همیشه این دو تا جمله رو به خاطر بسپار:1)آرامش با یاد خدا 2)دعای پدرو مادر
همیشه دوتا چیز و به یاد بیار:1)دوستای گذشته رو2)خاطرات خوبت رو
همیشه به این دو نفر گوش کن :1)فرد با تجربه 2)معلم خوب
همیشه به دو تا چیز دل ببند :1)صداقت 2)صمیمیت
همیشه دست این دو نفرو بگیر:1)یتیم 2)فقیر
همیشه دو تا چیز رو از خودت دور نکن :1)لبخندت رو 2)مهربانی
تو را از پولیورِ پوسیدهات شناخت، مادر...
پولیوری که هر گرهاش را گریسته بود
در شبهای حمله
و بافته بودش با پشمِ گوسفندانی که در غیابِ تو
خود به چرا میبُرد...
حالا دیگر سنگی بود که نامت را بر خود داشت
و او میتوانست تا آخرِ عمر
تحویلِ سالها را کنارِ تو باشد!
سالها زیرِ خاک مانده بودی
و استخوانهایت
فرقی نداشت با استخوانِ همسنگری سرماخورده
که پیش از وقوعِ خمپاره
پولیورت را به او بخشیده بودی! //
*از مجموعه شعر «گریههای گربهی خاکستری»