سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طب سنتی@

نظر

نگاره: ‏پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او : نازنینم اَدم!  با تو رازی دارم ...!  اندکی پیشتر اَی ...  اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش ...  زیر چشمی به خدا می نگریست ...   محو لبخند غم آلود خدا ...! دلش انگار گریست.  نازنینم اَدم! ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید)  یاد من باش ... که بس تنهایم  بغض آدم ترکید، ... گونه هایش لرزید  به خدا گفت :  من به اندازه ی ...  من به اندازه ی گلهای بهشت ... نه ...  به اندازه عرش ... نه ... نه ...  من به اندازه ی تنهاییت، ای هستی من، ... دوستدارت هستم!  اَدم، کوله اش را بر داشت...  خسته و سخت قدم بر می داشت ...!  راهی ظلمت پر شور زمین ...  طفلکی بنده غمگین اَدم...!   در میان لحظه ی جانکاه، هبوط ...  زیر لبهای خدا باز شنید، ...  نازنینم اَدم ! ... نه به اندازه ی تنهایی من ...  نه به اندازه ی عرش ... نه به اندازه ی گلهای بهشت ...!  که به اندازه یک دانه گندم، تو فقط یادم باش ...!  نازنینم اَدم ... نبری از یادم ...؟!‏پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او : نازنینم اَدم!

با تو رازی دارم ...!

اندکی پیشتر اَی ...

اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش ...

زیر چشمی به خدا می نگریست ...

محو لبخند غم آلود خدا ...! دلش انگار گریست.

نازنینم اَدم! ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید)

یاد من باش ... که بس تنهایم

بغض آدم ترکید، ... گونه هایش لرزید

به خدا گفت :

من به اندازه ی ...

من به اندازه ی گلهای بهشت ... نه ...

به اندازه عرش ... نه ... نه ...

من به اندازه ی تنهاییت، ای هستی من، ... دوستدارت هستم!

اَدم، کوله اش را بر داشت...

خسته و سخت قدم بر می داشت ...!

راهی ظلمت پر شور زمین ...

طفلکی بنده غمگین اَدم...!

در میان لحظه ی جانکاه، هبوط ...

زیر لبهای خدا باز شنید، ...

نازنینم اَدم ! ... نه به اندازه ی تنهایی من ...

نه به اندازه ی عرش ... نه به اندازه ی گلهای بهشت ...!

که به اندازه یک دانه گندم، تو فقط یادم باش ...!

نازنینم اَدم ... نبری از یادم ...؟!


نظر

نگاره: ‏دنیای رویایی من....  من در رویای خود دنیایی را می‌‌بینم که در آن هیچ انسانی،   انسان دیگر را خوار نمی‌‌شمارد.  زمین از عشق و دوستی سرشار است.  و صلح و آرامش، گذرگاه‌‌ هایش را می‌‌ آراید.   من در رویای خود دنیایی را می‌‌بینم که در آن،  همه‌ گان راه گرامی "آزادی" را می‌‌شناسند.  حسد جان کسی را نمی‌‌گزد،  و طمع روزگار را بر آدم ها سیاه نمی‌‌کند.   من در رویای خود دنیایی را می‌‌بینم که در آن،  سیاه یا سفید، از هر نژادی که هستی،  از نعمت‌‌ های گسترده‌‌ ی زمین سهم می‌‌برند.   هر انسانی آزاد است،  شوربختی از شرم سر به زیر می‌‌افکند،  و شادی همچون مرواریدی گران قیمت،  نیاز های تمامی بشریت را برمی‌‌آورد.   آری، چنین است دنیای رویائی من!‏دنیای رویایی من....

من در رویای خود دنیایی را می‌‌بینم که در آن هیچ انسانی،

انسان دیگر را خوار نمی‌‌شمارد.

زمین از عشق و دوستی سرشار است.

و صلح و آرامش، گذرگاه‌‌ هایش را می‌‌ آراید.


من در رویای خود دنیایی را می‌‌بینم که در آن،

همه‌ گان راه گرامی "آزادی" را می‌‌شناسند.

حسد جان کسی را نمی‌‌گزد،

و طمع روزگار را بر آدم ها سیاه نمی‌‌کند.


من در رویای خود دنیایی را می‌‌بینم که در آن،

سیاه یا سفید، از هر نژادی که هستی،

از نعمت‌‌ های گسترده‌‌ ی زمین سهم می‌‌برند.


هر انسانی آزاد است،

شوربختی از شرم سر به زیر می‌‌افکند،

و شادی همچون مرواریدی گران قیمت،

نیاز های تمامی بشریت را برمی‌‌آورد.


آری، چنین است دنیای رویائی من!


نظر

هیچ وقت این دو جمله رو نگو : 1)ازت متنفرم 2)دیگه نمیخوام ببینمت
هیچ وقت با این دو نفر همصحبت نشو : 1)از خود متشکر 2)وراج
هیچ وقت دل این دو نفر رو نشکن :1)پدر 2)مادر
هیچ وقت این دو تا کلمه رو نگو : 1)نمیتونم 2)بد شانسم
هیچ وقت این دو تا کارو نکن :1)دروغ 2)غیبت
هیچ وقت این دو تا جمله رو باور نکن :1)آرامش در اعتیاد 2)امنیت دور از خانه
همیشه این دو تا جمله رو به خاطر بسپار:1)آرامش با یاد خدا 2)دعای پدرو مادر
همیشه دوتا چیز و به یاد بیار:1)دوستای گذشته رو2)خاطرات خوبت رو
همیشه به این دو نفر گوش کن :1)فرد با تجربه 2)معلم خوب
همیشه به دو تا چیز دل ببند :1)صداقت 2)صمیمیت
همیشه دست این دو نفرو بگیر:1)یتیم 2)فقیر
همیشه دو تا چیز رو از خودت دور نکن :1)لبخندت رو 2)مهربانی


نظر

نگاره: ‏«کشته‌ی جنگ»  تو را از پولیورِ پوسیده‌ات شناخت، مادر... پولیوری که هر گره‌اش را گریسته بود در شب‌های حمله و بافته بودش با پشمِ گوسفندانی که در غیابِ تو خود به چرا می‌بُرد... حالا دیگر سنگی بود که نامت را بر خود داشت و او می‌توانست تا آخرِ عمر تحویلِ سال‌ها را کنارِ تو باشد!  سال‌ها زیرِ خاک مانده بودی و استخوان‌هایت فرقی نداشت با استخوانِ هم‌سنگری سرماخورده که پیش از وقوعِ خمپاره پولیورت را به او بخشیده بودی! //   *از مجموعه شعر «گریه‌های گربه‌ی خاکستری» / زخمه 2010‏تو را از پولیورِ پوسیده‌ات شناخت، مادر...
پولیوری که هر گره‌اش را گریسته بود
در شب‌های حمله
و بافته بودش با پشمِ گوسفندانی که در غیابِ تو
خود به چرا می‌بُرد...
حالا دیگر سنگی بود که نامت را بر خود داشت
و او می‌توانست تا آخرِ عمر
تحویلِ سال‌ها را کنارِ تو باشد!

سال‌ها زیرِ خاک مانده بودی
و استخوان‌هایت
فرقی نداشت با استخوانِ هم‌سنگری سرماخورده
که پیش از وقوعِ خمپاره
پولیورت را به او بخشیده بودی! //


*از مجموعه شعر «گریه‌های گربه‌ی خاکستری»