تو را از پولیورِ پوسیدهات شناخت، مادر...
پولیوری که هر گرهاش را گریسته بود
در شبهای حمله
و بافته بودش با پشمِ گوسفندانی که در غیابِ تو
خود به چرا میبُرد...
حالا دیگر سنگی بود که نامت را بر خود داشت
و او میتوانست تا آخرِ عمر
تحویلِ سالها را کنارِ تو باشد!
سالها زیرِ خاک مانده بودی
و استخوانهایت
فرقی نداشت با استخوانِ همسنگری سرماخورده
که پیش از وقوعِ خمپاره
پولیورت را به او بخشیده بودی! //
*از مجموعه شعر «گریههای گربهی خاکستری»